باز دوباره شروع کردن
شروع کردن وابستگی
شروع کردن عشق بازی
خوب است
همیشه اولش خوب بوده
اما
آخرش را هیچ وقت نپرس
باز دوباره شروع کردن
شروع کردن وابستگی
شروع کردن عشق بازی
خوب است
همیشه اولش خوب بوده
اما
آخرش را هیچ وقت نپرس
و به عشق خودم مبارک باششـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
دوست دارم مریـــــــــــــــــــــــــــــــــم
اونی که روزی حاظر بودم به دوست داشتنش قسم بخورم حالا حتی نمیدونم دوستش دارم یانه همه چیز یه دفعه ای بود اولش با انتظار شروع شد و آخرشم با سردی من آره سردیه من .منی که حاظر بودم فقط برای یک لحظه شنیدن صداش جونم وهم بدم دیگه حتی برای دیدنشم ارزشی قائل نیستم.حتما می گین چه سنگ دله سجاد اماهرکسی طاقتی داره به خدا حرف هاش جوری بود که اشک هایی که ریختم و زیر سوال می برد بهم می گفت بهم توجه نمیکنی؟در حالی که شب و روزم فکر کردن به اون بود به خدا انصاف نیست پس منم بهش میگم دیگه غرورم و نمی شکنم دیگه بهت نمی گم برگرد بهت میگم خود دانی میمونی بمون نمی مونی نمون چون تنهاییم ،سیگارهام بهتر از تو قدرمو میدونستن که ترک شون کردم به خاطر تو که نمیدونی ای مغرور.دیگه بهتره حرفی نگم فقط خودت میدونی نه التماست می کنم نه چیزی میخوای بمونی بمون نمی خوای نمو ن به درک .اما فکر نکن که دوست ندارم ،دارم اما خودت کردی خودت زیر سوال بردی همه چیزو
یه چیزیو میدونی؟
دیگه از عشقت سرد شدم
دیگه برام مهم نیستی
میدونی چرا؟
چون ازم خیلی دور شدی
میدونم حتما میگی خودم کردم
باشه خودم کردم
اگه تو دوستم داشته باشی
این سردیو گرم میکنی اما
اگه نباشی دیگه
برام مهم نیست
الآن وقتشه که دوباره خودتو برام
ثابت کنی
اگر هم نکنی اصلا برام مهم نیست
برو با کسی باش که
به قول خودت
بهت
توجه کنه
خواب و خیالنازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟
این واژه ها صراحت ِ تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم